محل تبلیغات شما
دخترک رد پاهایش را روی برف نگاه می کرد. بازی با ردپاها چه لذتی می داد، وقتی که ردپاها می نشستند و روی جاده به پاهایت التماس می کردند که برو. دخترک امــــا کفش نداشت. رد پاهای اش هم یخ زده بود، دقیقا مل پاهای خودش. به ردپاها زبان درازی کرد و همانجا ایستاد. کنار خیابان. سرما برایش مهم نبود. عــــــــــــــــادت کرده بود بهش. بازی با ردپاها ولی حال دیگری داشت. ردپاهایی که تمام زندگی شان وابسته به قدم های توست. که برف را می پرستند و از آسفالت متنفرند. ردپا که روی زمین سفت زنده نمی ماند. منتظرند که به دنبال تو جاری شودند، که تو قدم برداری، که تو محکم راه بروی.
ردپاهای گوناگون و هدف های سمت و سودار. و هر ردپایی نشانگر هدفی است روی کوچه ی برفی که به یا به انتهای کوچه می رسد و یا باز می گردد. تمام آدم هارا می توان از روی رد پاهایشان دیدو لمس کرد. آدم هارا از روی رد پای شان می توان شناخت، از روی کفش ها نه! از روی ردپاهای شان.
دخترک به دوره گرد ساز زن نگاه می کرد و به ردپایش که حالا کم کم داشت زیر برف ها جان می داد.
_آن چیست؟
_ این؟ این ساز است، ویولون.
_گران است؟
_ آره. مال پدرم بود. قبل از اینکه بمیرد.
_ پدرت پول داشت؟
_ آره. ولی دیگر نه
_پدرت ردپا هم داشت؟
_ هان؟
_ می گویم پدرت رد پاهایش چه شکلی بود؟ مثل تو یک انگشتش از توی کفش های خرابش زده بود بیرون که رد پایش این شکلی کج و کوله بماند؟؟
_ دختره ی دیوانه!

و سازش را برداشت و رفت. با قدم هایی هول هولکی که به چپ و راست می رفت. مرد ساز زن بی هدف بود. به انتهای کوچه نرسیده، پیچیده بود توی یکی از فرعی ها، از سوز  سرما.
ردپاهای عجیب بیچاره!
_________________________

دخترک روی رد پاهایش می رفت و انتهارا تازه می کرد. حضورشان را پررنگ تر توی کوچه نقش می زد. ردپا نقاشی می کرد. مهمان بعدی کوچه پیرزن پولداری بود، پر از بی اعصابی!
دختر چشم هایش را به ردپاهای او گره زد. رد پاهایش او هم کج بود. ردپاهای او اما یک میهمان داشت. یک گردی کوچک. یک چوب دست پیرزن.
_ خانم آن چوب دست شما چیست؟
_ عصاست. گدایی؟
_ نه خانم. می گویم ردپای تان ناراحت نمی شود یک دایره چسبانده اید بهش؟
_ وا دختره ی کولی چه می گوید؟ تو مادر و پدر نداری؟
_ نمی دانم. خداکند اگر داشته باشم ردپای شان به آخر کوچه برسد.

پیرزن هم رفت.رد پاهای سست و مریض با دایره ای چوبی که روی برف صدا نمی داد. پیرزن از مرد ساززن بی هدف تر توی فرعی بعدی پیچید.
ردپاهای پیر !
__________________


دخترک روی پاهایش نشسته بود. پاهایش فقط به زمبن چسبیده بود . پاشد و به دیوار تکیه داد و برای رد پاهایش اسم گذاشت.
با خودش می گفت که این اسمش تنهایی است، که یک جفت رد پا جلویش ظاهر شد. سلام دختر کوچولو!!!
_ سلام!!
_ نان قندی می خواهی؟؟ من و نامزدم از توی قنادی تورا دیدیم. سردت نیست عزیزم؟؟
_ نه زیاد، ممنون
نان قندی را گرفت، و لای دامن پاره پوره اش پیچاند. _ شما مهربانید خانم؟
_ نمی دانم عزیزم. تو چه فکری می کنی؟
_ ردپای تان شاد و بی غم است. کنار ردپای نامزدتان می رقصد انگار.
مرد برگشت و به ابتدای کوچه نگریست جای که ردپاها آغاز می شدند به عشقش خیره شد و گفت: همانطور که گفتیم. همیشه کنار هم.
زن دست های سر دخترک را گرفت و نصیحتش کرد که توی سرما نایستد. دخترک اما خیریه شده بوذ به ردپاهایشان. همیشه کنار هم!
ردپاهایی امید وار!
__________________
پسرک داشت توی کوچه می دوید. کفش ها ولباس هایش ژنده و کثیف بود، دلش نه اما. از روی آب های یخ زده می پرید و آنهارا می شکاند. ردپا نداشت. دخترک به او گفت
_ چرا از توی برف ها راه نمی روی؟
_ اینجوری حالش بیشتر است.
ودخترک زیر لب گفت: نه برای رد پاها!
_ دختر کوچولو. خسته نیستی؟؟خیلی وقت است اینجایی.نه هم بازی ای، نه قدمی. به چی دلخوشی؟
_ به ردپاهایم.
_ خب برای زنده موندنشون باید حرکت کنی، باید راه بری. مرگ همین ایستادن توست.
_ ردپاهای من به همین دلخوشند.
_ مال من نه. ردپاهای من توی یخ هایی که می شکنم گم می شوند، ردپاهای من شنا می کنند، غرق می شوند ولی حبس نمیشوند زیر برف. مرگ ردپاهای من با غرور است.
_نه! من نمی گذارم ردپاهایم بمیرند. ایستادن من زنده ماندن شان را سبب می شود.
_ برای خلق، و برای تولد دوباره راه باید رفت، مثل من و دیوانه ی کوچه ی بغلی. باید خطر کرد، نباید گذاشت ردپاها زیر برف جان بدهند

پسر چرخید و پرید روی چاله های آب که حالا یخ زده بودند. دخت می دید که رد پاهای پس محو می شوندو می روند. دلش برای ردپاهای یک جا نشینش سوخته بود.
پسرک کوچه ی یکی مانده به آخری را رفت داخل.

ردپاهایی فلسفی!
_________________________

قلب دخترک می زد. ردپاهایش داشتند زیر برف جان می دانند. دخترک هم جـــان نداشت برای تحکیم کردنشان. نان قندی اش را گاز زد و حرکت کرد. می دید که پاهایش التماسش می کنند به رفتن و ردپاها ضجه می زدند برای بازگشتش، دختر اما مصمم بود. پر بود از حرکت .راه رفت از توی کوچه که  می گذشت صدای قاه قاه خنده شنید. به دیوانه رسیده بود. که روی برف ها می خواند و می رقصید. دور خودش می چرخید و دست هایش را بالا گرفته بودو گاهی آنهارا به هم می کوفت. موهای بلند دیوانه تا نوک زاو هایش می رسید. مواج و رقصان. دانه های برف روی موهای سیاهش خود نمایی می کرد. ردپاهای مجنون شاد بودند، شادِ شــــــــــاد! دخترک فریاد زد.
_ برای چه می خندی؟
دختر رقصان با لباس های چند رنگش به رقص ادامه داد و گفت: _ برای اینکه به خودم نرسیده ام، می خندم. برای اینکه کوچکترین فرزندم را، ردپاهایم را شاد کنم ، می خندم. و برای اینکه فراموش کنم.
_ چه را؟
_ تمام هستی ام را. تمام پرسش های دیوانه کننده ام را. و عشق را.
_ ردپاهای تو عاشقند؟
_ عاشق ردپاهایی شده اندکه هرگز وجود نداشته اند.
_چگونه؟
_ مرا نمی شناسی. زمانی رقاصه ای بودم که تمام شهر را می رقصاندم. حتی آهنگ ها هم با رقص من نواخته می شدند. ساز ها با رقص ردپاهای من کوک می شدند. ردپاهی رقاصی من مثال نداشت. یک روز اما، ردپاهای لعنتی ام عاشق شدند.
_ عاشق کی؟
رقاصه ی تنها می ایستد و موهایش روی صورتش می ریزد. باد می زند و آنهارا کنار می زند. به پاهای ی خودش نگاهی می اندازد و می گوید.
_ عاشق کسی که رد پا نداشت.
_ مگر می شود.؟
_ همین است. عشق من پایی نداشت که ردپا خلق کند!
_ فلج بود؟
_ اسمش را هرچه می خواهی بگذار ولی کسی بود که ردپاهارا می فهمید. می دانست کی به انتهای کوچه می رسند. اما خودش را نشناخت. خودش را که نمی توانست از روی ردپاهای نداشته اش حدس بزند. با خودش درگیر شد. "صندلی" نمی خواست. "قدم" می خواست و کوچه را طی کردن.
_ چه شد؟
_ او که شد تمام هستی ام. از تمام قدم های خیالی اش برایم گفت و از تمام کوچه هایی که قصد داشته یک روز طی شان کند.
_ توانست؟
_ مجال نداشت. نشناختن خود، منجر به مرگ می شود. نشناختن کوچه هایی که تنها برای عبور تو یاخته شدند، شکستن صندلی های که اسیرت می کنند به س. و او تنها در لحظه ی مرگش به خودش رسید. او با من هزاران بار در خیالش رقصید و در کوچه ای مرد که دیوار هایش را به اسم او بنا کرده بودند. شیفته ی ردپاهایم بود. همینجا مرد، همینجا که با رقصم تمام داشته هایش را دوبرابر می کنم. برای "خودم" می رقصم. دوبرابر گذشته ها. دوبرابر رد پای بیشتر. چرا که اگر بخواهی به خودت برسی باید راه بروی، باید برقصی. باید تو کوچه های برفی بگردی و لایه لایه ی وجودت را از آنان بیرون بکشی. باید ردپا خلق کنی. حتی اگر پا نداری!

دخترک هیچ نگفت. رفت و دست رقاصه را گرفت و کنار او رقصید. تا آخرین توانش رقصید. بعد تمام کوچه ها را طی کرد. می رفت تا به کوچه ی خودش برسد، جایی که ردپاهایش در آن آرام بگیرند. حتی برنگشت به رد پاهایش بنگرد فقط به آخر هر کوچه ای که می رسید با ابتدای کوچه ی گذشته خداحافظی می کرد.
هر جا اگر دختری را دیدی که پا توی کوچه ها می دوید، که موهایش به زانوانش رسیده بود. که رد پا خلق می کرد،گاهی میهمان چاله های آب بود برای مرگ هایی پر افتخار، اورا بشناس و بگو از روی رد پایت بگوید متعلق به کدام کوچه ای.

دخترک اما پایان زمستان به کوچه اش رسید. به انتهای کوچه اش رسید . جایی که اولین گل بهار روییده بود. دخترک به خودش رسید. و پیچک ها هزاران سال است که دور پاهایش می پیچند و رقاصه هنوز هم می رقصد به اندازه ی خیال های عشقش و راهنمایی می کند دخترکانی را به سمت خودشان. که به خودشان برسند.


و رقاصه ای که هیچ گاه به آخر کوچه اش نرسیـد.


این نوشته با نهایت "درد" نوشته شده است، با احساس بخوانید!

شخصیت های دور، بابالنگ درازی که هیچ گاه ازآنِ من نشد!

ردپای دختــــــرک!

کوچه ,روی ,رد ,ردپاهای ,دخترک ,های ,از روی ,می کرد ,رد پاهایش ,کوچه ی ,ردپاهای من

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراحی بنر تبلیغاتی sixftensure wearslichmueripp ثبت ارزان شرکت - ثبت برند لاتین گریل استخر انوش گپ پی سی دانلود ♥♥♥عشق طبقه ی اوّل آسمان♥♥♥ serojamport tecondampdang