محل تبلیغات شما
فقط می آیم بنویسم، همینجا پشت این لپ تاپ که عاشق صدای کیبوردش هستم وقتی تایپ می کنم و احساس می کنم بزرگ شده ام، این"دال" لعنتی اما می گیرد و گند می زن به حال و هوای نوشتنم!
"دال" ها جا می افتند از این متن و با همه بیکاری ام تنبلی ام می آید بروم ویرایش شان کنم، اگر خودشان می خواستند نمی افتادند، مگر نه؟
انقدری بی تفاوت شده ام که شب ها نمی توانم یک ایده را بگیرم و ببافمش و ببافمش و کنار قهرمان های ایده ام خوابم ببرد و هرشب، یک قصه ی نو. این چند وقت اینقدر ذهن و روحم خسته شده است که نمی توانم خیال بافی کنم فقط  می مانم و انقدر به سقف ساده ی خسته ی کننده ی اتاقم خیره می شوم که می توانم رد قلم موی نقاش ساختمان را هم توی تاریکی تشخیص بدهم.
از همه چیز خسته شده ام، هیچ انگیزه ای نیست که روح بی قرار پیر سابقم را تکان بدهدو بهش یک تلنگر بزند که چه؟ _ روح مزخرف تو توی 15 سالگی پیر شده ای! و یک دختر هر روز لابلای پتویش جان می دهد و پشت میز جان می دهد و وقت خواب هم. بیایید بگویید فلان کست نیست، فلان کتابت که می پرستیش نیست، هیچ چیز نیست. و من فقط در جواب شما دستم را میکنم لای موهایم و بیخیال به پنجره ی اتاقم خیره می شوم ؛ که همیشه ی همیشه از منظره ی پشت آن متنفر بوده ام. آجر های چرتی که گربه ها رویشان راه میروند و ساختمان های زشت و آدم های زشت و قصه های زشت.
دلم گرفته است.
هیچ چیز بیشتر از  این اتاق کوچک مرا عذاب نمی دهد و خفه نمی کند مرا، اتاقی که هیچ گاه پناهگاهم نمی شود و احساس می کنم هر روز روحم توی دیوار های کوچکش و منفورش هزار تکه می شود من باید تمام روز را بنشینم و تکه های روحم را جمع کنم. با چسب زخم های چند ماه پیش بچسبانمشان به هم و این چسب ها نچسبند و انقدر فشارشان بدهم که هم دست هایم درد بگیرد و هم روحم کبود شود.
پرده ی اتاق را می کشم این آدم های منفور تنها بلدند نگاه کنند به جان دادنت و گاهی می خواهی بزنی توی دهنشان و بگویی نمی فهمید؟؟؟؟؟ این همه آدم دارند جان می دهند، نگاه می کنید چرا؟ آدم های حسابی، لعنت بر شما و تماشای شما و بی تفاوتی شما!

خواب نمی بینم این چند وقت، صدای خنده هایم هم خیلی وقت است که اینجا پخش نمی شود، صدایم توی رگ های این خانه نمی پیچد چون که هیچ گوشی نیست که بخواهدشان.
می گیرم و مشت می کنم دست هایم را لابه لای فرهایم و می کنم. هزار تار مو می کنم هرروز، و از موهای منی که سیاهی شب را داشت چیزی نمانده جز یک مشت تار موی ضمخت شده، برای مقنعه های لعنتی و مدارس، و لعنت بر معلمی که افتخار می کند به دودوتا درس دادنش و جد و آباد مثلثات خواستنش را سر امتحان، که آن هم مهم نیست.

این لحظات است که باید دست نیمارا بگیری و ببوسی و یگویی حلالت باد شیر مادرت! برای "آی آدمها" یش که م است و م و م. هرچه که بخواهم بگویم کم است از این شعر.
یک سری روزها بغض های قدیمی و زخمی که روحم بهشان التماس کرده بود و چنگ زده بود که رها شوند. تمام عالم بفهمد یک دختر هر روز هزار بار در این شهر کذایی می میرد. یک روح هرروز اینجا کمتر می شود، از روح من حالا تنها یک هاله ی نارنجی و توسی رنگ مانده، که وقتی در اتاق را می بندم لای در می ماند. و می ماند بین جماعت و دنیای وحشتناک تنهاییم کدام را انتخاب کند و لای در را باز می گذارم برایش، هرکار که می خواهد بکند. یک مرده ی متحرک که به روحش نیاز ندارد، دارد؟؟؟

هزاران نفر را می کشند در یک سر دنیا چون مسلمانند، هزار نفر دیگر را آن ور می کشند به جرم مسلمان بودنشان و به اسم جهاد. هزار نفر یک طرف دیگر به اسم قحطی می میرند، و هزار نفر آدم بیکار دیگر می زنند خودشان و عشق شان را می کشند به اسم خودکشی.
اما همه ی این ها، تمام تمام مردم دنیا، چه توهم توطئه داشته باشند، چه ترس از گذشته، درد تنهایی را حس کرده اند، پشت همان کوچه های کودکی که داخل بازی راهشان ندادند، دنیا برای شان تمام شد. دنیا برای هرکسی حتی اگر نداند، یکبار تمام شده است.

عاشق بابالنگ درازم، جودی ای که می پرستمش و بابابلنگ درازی که تصورم از او فقط یک سایه ی دراز عصا به دست روی کاشی های پرورشگاه جان گریر ست؛ نه حتی عموی پرینگل!
کاش من هم یک بابالنگ دراز داشتم، که نشناسمش، که هیچ گاه از یک مخاطب رویایی بلند بیشتر نشود، یک بابالنگ دراز که برایش بنویسم و بنویسم بنویسم. تمام خیالاتم را روی برگه ها جاری کنم. اما جودی و اوهم شخصیت هایی بیش نبودند و بعضی اوقات فکر می کنم من هم شخصیت اول یک روایت بلندم ولی هرچه می گردم دوربین های سه بعدی را پیدا نمی کنم که دارند تمـام مرا، ضبط می کنند و داد بزنم؛ کارگردان، حقوق این همه درد من چه بهایی  دارد؟ و اینجا که میرسم یاد "رنگو" می رسم و روح غرب مضحکی که یک عالمه جایزه ی اسکار انداخته بود پشت ماشینش و در یک صحنه، که عاشقشم؛ روی شیشه ی کثیف مانیشنش درو رنگو یک قاب تلویزیون مانند می کشد و می گوید: هیچ کس نمی تواند از قصه ی خودش بکشد بیرون.
و یا بعد(شاید هم قبل از آن) که موجود عجیب و غریب می گوید: تو به آنور جاده رسیده ای.! و رنگو خیره می شود به شروعش و من میپرسم، کجاست آنطرف جاده ی من؟ و کجاست شروع من؟ من کجای این سفرم؟

ولی نمی خواهم باور کنم که جودی ابوت واقعی نبود، نمی خواهم فکر کنم بابالنگ دراز یک پرینگل بود که عاشق جودی می شود. دوست دارم بابالنگ دراز من پشت یک پرده ی از خاطرات، در هاله ای از توهم بماند و به مرگ لحظه به لحظه ام بنگرد،
و برایش بنویسم:
بابالنگ دراز عزیزم،
این بار من جودی نیستم. من می خواهم برایت از همه دردو زجرم بنویسم. از صبحی که رسیده ولی خورشید ندارد
بابالنگ دراز عزیز، تنها یک روز، تنها یک روز مال من باش.



و حتی اگر او قبول نکند، یک روز وسایلم و همه ی تنهایی ام را میریزم توی کوله پشتی سیاهم و می روم دنبال شازده کوچولئم. و توی اخترکی پیدایش می کنم و از او می خواهم که بگذارد یک لحظه، فقط یک لحظه بگذارد من گل او باشم. و نه او پاسخ مرا می دهد و نه بابالنگ دراز.
من در قصه ام تا ابد در این آجر های سیاه حبس شده ام، و لعنت بر من!

با این متن آهنگ my immortal را می توانید گوش دهید، یا حتی "مردتنها" ی فرهاد را با اینکه هیچ ربطی ندارد.


+به تو از تو می نویسم، به تو ای همیشه در یاد.
+از پیج شعرو گرافی.facedoogh


این نوشته با نهایت "درد" نوشته شده است، با احساس بخوانید!

شخصیت های دور، بابالنگ درازی که هیچ گاه ازآنِ من نشد!

ردپای دختــــــرک!

یک ,ی ,های ,کنم ,نمی ,هم ,می کنم ,بابالنگ دراز ,را می ,که هیچ ,دهد و

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کافه ی من فائزه و ساغر آب و خاک راز جوانی certleboutsurp آشپزی و مد و مدل و عکس و پوست ...بانوان Sean's style lightostingklep ... هر چی میخوای به من بگو پیام های سلامت