محل تبلیغات شما

زیر درخت آلبالو، دنبال دستمال های کودکی!



واسه یکی که آرامش بخش ترین چیز زندگیش نوشتن ـه که تنها رفیق با مرامش نوشتن ـه.که همه ی همدردیش نوشتن ـه. خیلی سخته که نتونه بنویسه.
خیلی سخته که نتونه احساسشو خالی کنه. خیلی سخته وقتی ببینه سد تحمل ش داره میشکنه و نمی تونه بنویسه. خیلی سخته وقتی دو خط می نویسه مادشو پرت میکنه یه طرف. خیلی سخته یه عالمه برگه ی سفید جلوی نویسنده باشه ولی دلش نیاد که بنویسه.
نمی تونم.
نمی تونم بنویسم! 


فقط می آیم بنویسم، همینجا پشت این لپ تاپ که عاشق صدای کیبوردش هستم وقتی تایپ می کنم و احساس می کنم بزرگ شده ام، این"دال" لعنتی اما می گیرد و گند می زن به حال و هوای نوشتنم!
"دال" ها جا می افتند از این متن و با همه بیکاری ام تنبلی ام می آید بروم ویرایش شان کنم، اگر خودشان می خواستند نمی افتادند، مگر نه؟
انقدری بی تفاوت شده ام که شب ها نمی توانم یک ایده را بگیرم و ببافمش و ببافمش و کنار قهرمان های ایده ام خوابم ببرد و هرشب، یک قصه ی نو. این چند وقت اینقدر ذهن و روحم خسته شده است که نمی توانم خیال بافی کنم فقط  می مانم و انقدر به سقف ساده ی خسته ی کننده ی اتاقم خیره می شوم که می توانم رد قلم موی نقاش ساختمان را هم توی تاریکی تشخیص بدهم.
از همه چیز خسته شده ام، هیچ انگیزه ای نیست که روح بی قرار پیر سابقم را تکان بدهدو بهش یک تلنگر بزند که چه؟ _ روح مزخرف تو توی 15 سالگی پیر شده ای! و یک دختر هر روز لابلای پتویش جان می دهد و پشت میز جان می دهد و وقت خواب هم. بیایید بگویید فلان کست نیست، فلان کتابت که می پرستیش نیست، هیچ چیز نیست. و من فقط در جواب شما دستم را میکنم لای موهایم و بیخیال به پنجره ی اتاقم خیره می شوم ؛ که همیشه ی همیشه از منظره ی پشت آن متنفر بوده ام. آجر های چرتی که گربه ها رویشان راه میروند و ساختمان های زشت و آدم های زشت و قصه های زشت.
دلم گرفته است.
هیچ چیز بیشتر از  این اتاق کوچک مرا عذاب نمی دهد و خفه نمی کند مرا، اتاقی که هیچ گاه پناهگاهم نمی شود و احساس می کنم هر روز روحم توی دیوار های کوچکش و منفورش هزار تکه می شود من باید تمام روز را بنشینم و تکه های روحم را جمع کنم. با چسب زخم های چند ماه پیش بچسبانمشان به هم و این چسب ها نچسبند و انقدر فشارشان بدهم که هم دست هایم درد بگیرد و هم روحم کبود شود.
پرده ی اتاق را می کشم این آدم های منفور تنها بلدند نگاه کنند به جان دادنت و گاهی می خواهی بزنی توی دهنشان و بگویی نمی فهمید؟؟؟؟؟ این همه آدم دارند جان می دهند، نگاه می کنید چرا؟ آدم های حسابی، لعنت بر شما و تماشای شما و بی تفاوتی شما!

خواب نمی بینم این چند وقت، صدای خنده هایم هم خیلی وقت است که اینجا پخش نمی شود، صدایم توی رگ های این خانه نمی پیچد چون که هیچ گوشی نیست که بخواهدشان.
می گیرم و مشت می کنم دست هایم را لابه لای فرهایم و می کنم. هزار تار مو می کنم هرروز، و از موهای منی که سیاهی شب را داشت چیزی نمانده جز یک مشت تار موی ضمخت شده، برای مقنعه های لعنتی و مدارس، و لعنت بر معلمی که افتخار می کند به دودوتا درس دادنش و جد و آباد مثلثات خواستنش را سر امتحان، که آن هم مهم نیست.

این لحظات است که باید دست نیمارا بگیری و ببوسی و یگویی حلالت باد شیر مادرت! برای "آی آدمها" یش که م است و م و م. هرچه که بخواهم بگویم کم است از این شعر.
یک سری روزها بغض های قدیمی و زخمی که روحم بهشان التماس کرده بود و چنگ زده بود که رها شوند. تمام عالم بفهمد یک دختر هر روز هزار بار در این شهر کذایی می میرد. یک روح هرروز اینجا کمتر می شود، از روح من حالا تنها یک هاله ی نارنجی و توسی رنگ مانده، که وقتی در اتاق را می بندم لای در می ماند. و می ماند بین جماعت و دنیای وحشتناک تنهاییم کدام را انتخاب کند و لای در را باز می گذارم برایش، هرکار که می خواهد بکند. یک مرده ی متحرک که به روحش نیاز ندارد، دارد؟؟؟

هزاران نفر را می کشند در یک سر دنیا چون مسلمانند، هزار نفر دیگر را آن ور می کشند به جرم مسلمان بودنشان و به اسم جهاد. هزار نفر یک طرف دیگر به اسم قحطی می میرند، و هزار نفر آدم بیکار دیگر می زنند خودشان و عشق شان را می کشند به اسم خودکشی.
اما همه ی این ها، تمام تمام مردم دنیا، چه توهم توطئه داشته باشند، چه ترس از گذشته، درد تنهایی را حس کرده اند، پشت همان کوچه های کودکی که داخل بازی راهشان ندادند، دنیا برای شان تمام شد. دنیا برای هرکسی حتی اگر نداند، یکبار تمام شده است.

عاشق بابالنگ درازم، جودی ای که می پرستمش و بابابلنگ درازی که تصورم از او فقط یک سایه ی دراز عصا به دست روی کاشی های پرورشگاه جان گریر ست؛ نه حتی عموی پرینگل!
کاش من هم یک بابالنگ دراز داشتم، که نشناسمش، که هیچ گاه از یک مخاطب رویایی بلند بیشتر نشود، یک بابالنگ دراز که برایش بنویسم و بنویسم بنویسم. تمام خیالاتم را روی برگه ها جاری کنم. اما جودی و اوهم شخصیت هایی بیش نبودند و بعضی اوقات فکر می کنم من هم شخصیت اول یک روایت بلندم ولی هرچه می گردم دوربین های سه بعدی را پیدا نمی کنم که دارند تمـام مرا، ضبط می کنند و داد بزنم؛ کارگردان، حقوق این همه درد من چه بهایی  دارد؟ و اینجا که میرسم یاد "رنگو" می رسم و روح غرب مضحکی که یک عالمه جایزه ی اسکار انداخته بود پشت ماشینش و در یک صحنه، که عاشقشم؛ روی شیشه ی کثیف مانیشنش درو رنگو یک قاب تلویزیون مانند می کشد و می گوید: هیچ کس نمی تواند از قصه ی خودش بکشد بیرون.
و یا بعد(شاید هم قبل از آن) که موجود عجیب و غریب می گوید: تو به آنور جاده رسیده ای.! و رنگو خیره می شود به شروعش و من میپرسم، کجاست آنطرف جاده ی من؟ و کجاست شروع من؟ من کجای این سفرم؟

ولی نمی خواهم باور کنم که جودی ابوت واقعی نبود، نمی خواهم فکر کنم بابالنگ دراز یک پرینگل بود که عاشق جودی می شود. دوست دارم بابالنگ دراز من پشت یک پرده ی از خاطرات، در هاله ای از توهم بماند و به مرگ لحظه به لحظه ام بنگرد،
و برایش بنویسم:
بابالنگ دراز عزیزم،
این بار من جودی نیستم. من می خواهم برایت از همه دردو زجرم بنویسم. از صبحی که رسیده ولی خورشید ندارد
بابالنگ دراز عزیز، تنها یک روز، تنها یک روز مال من باش.



و حتی اگر او قبول نکند، یک روز وسایلم و همه ی تنهایی ام را میریزم توی کوله پشتی سیاهم و می روم دنبال شازده کوچولئم. و توی اخترکی پیدایش می کنم و از او می خواهم که بگذارد یک لحظه، فقط یک لحظه بگذارد من گل او باشم. و نه او پاسخ مرا می دهد و نه بابالنگ دراز.
من در قصه ام تا ابد در این آجر های سیاه حبس شده ام، و لعنت بر من!

با این متن آهنگ my immortal را می توانید گوش دهید، یا حتی "مردتنها" ی فرهاد را با اینکه هیچ ربطی ندارد.


+به تو از تو می نویسم، به تو ای همیشه در یاد.
+از پیج شعرو گرافی.facedoogh



دخترک رد پاهایش را روی برف نگاه می کرد. بازی با ردپاها چه لذتی می داد، وقتی که ردپاها می نشستند و روی جاده به پاهایت التماس می کردند که برو. دخترک امــــا کفش نداشت. رد پاهای اش هم یخ زده بود، دقیقا مل پاهای خودش. به ردپاها زبان درازی کرد و همانجا ایستاد. کنار خیابان. سرما برایش مهم نبود. عــــــــــــــــادت کرده بود بهش. بازی با ردپاها ولی حال دیگری داشت. ردپاهایی که تمام زندگی شان وابسته به قدم های توست. که برف را می پرستند و از آسفالت متنفرند. ردپا که روی زمین سفت زنده نمی ماند. منتظرند که به دنبال تو جاری شودند، که تو قدم برداری، که تو محکم راه بروی.
ردپاهای گوناگون و هدف های سمت و سودار. و هر ردپایی نشانگر هدفی است روی کوچه ی برفی که به یا به انتهای کوچه می رسد و یا باز می گردد. تمام آدم هارا می توان از روی رد پاهایشان دیدو لمس کرد. آدم هارا از روی رد پای شان می توان شناخت، از روی کفش ها نه! از روی ردپاهای شان.
دخترک به دوره گرد ساز زن نگاه می کرد و به ردپایش که حالا کم کم داشت زیر برف ها جان می داد.
_آن چیست؟
_ این؟ این ساز است، ویولون.
_گران است؟
_ آره. مال پدرم بود. قبل از اینکه بمیرد.
_ پدرت پول داشت؟
_ آره. ولی دیگر نه
_پدرت ردپا هم داشت؟
_ هان؟
_ می گویم پدرت رد پاهایش چه شکلی بود؟ مثل تو یک انگشتش از توی کفش های خرابش زده بود بیرون که رد پایش این شکلی کج و کوله بماند؟؟
_ دختره ی دیوانه!

و سازش را برداشت و رفت. با قدم هایی هول هولکی که به چپ و راست می رفت. مرد ساز زن بی هدف بود. به انتهای کوچه نرسیده، پیچیده بود توی یکی از فرعی ها، از سوز  سرما.
ردپاهای عجیب بیچاره!
_________________________

دخترک روی رد پاهایش می رفت و انتهارا تازه می کرد. حضورشان را پررنگ تر توی کوچه نقش می زد. ردپا نقاشی می کرد. مهمان بعدی کوچه پیرزن پولداری بود، پر از بی اعصابی!
دختر چشم هایش را به ردپاهای او گره زد. رد پاهایش او هم کج بود. ردپاهای او اما یک میهمان داشت. یک گردی کوچک. یک چوب دست پیرزن.
_ خانم آن چوب دست شما چیست؟
_ عصاست. گدایی؟
_ نه خانم. می گویم ردپای تان ناراحت نمی شود یک دایره چسبانده اید بهش؟
_ وا دختره ی کولی چه می گوید؟ تو مادر و پدر نداری؟
_ نمی دانم. خداکند اگر داشته باشم ردپای شان به آخر کوچه برسد.

پیرزن هم رفت.رد پاهای سست و مریض با دایره ای چوبی که روی برف صدا نمی داد. پیرزن از مرد ساززن بی هدف تر توی فرعی بعدی پیچید.
ردپاهای پیر !
__________________


دخترک روی پاهایش نشسته بود. پاهایش فقط به زمبن چسبیده بود . پاشد و به دیوار تکیه داد و برای رد پاهایش اسم گذاشت.
با خودش می گفت که این اسمش تنهایی است، که یک جفت رد پا جلویش ظاهر شد. سلام دختر کوچولو!!!
_ سلام!!
_ نان قندی می خواهی؟؟ من و نامزدم از توی قنادی تورا دیدیم. سردت نیست عزیزم؟؟
_ نه زیاد، ممنون
نان قندی را گرفت، و لای دامن پاره پوره اش پیچاند. _ شما مهربانید خانم؟
_ نمی دانم عزیزم. تو چه فکری می کنی؟
_ ردپای تان شاد و بی غم است. کنار ردپای نامزدتان می رقصد انگار.
مرد برگشت و به ابتدای کوچه نگریست جای که ردپاها آغاز می شدند به عشقش خیره شد و گفت: همانطور که گفتیم. همیشه کنار هم.
زن دست های سر دخترک را گرفت و نصیحتش کرد که توی سرما نایستد. دخترک اما خیریه شده بوذ به ردپاهایشان. همیشه کنار هم!
ردپاهایی امید وار!
__________________
پسرک داشت توی کوچه می دوید. کفش ها ولباس هایش ژنده و کثیف بود، دلش نه اما. از روی آب های یخ زده می پرید و آنهارا می شکاند. ردپا نداشت. دخترک به او گفت
_ چرا از توی برف ها راه نمی روی؟
_ اینجوری حالش بیشتر است.
ودخترک زیر لب گفت: نه برای رد پاها!
_ دختر کوچولو. خسته نیستی؟؟خیلی وقت است اینجایی.نه هم بازی ای، نه قدمی. به چی دلخوشی؟
_ به ردپاهایم.
_ خب برای زنده موندنشون باید حرکت کنی، باید راه بری. مرگ همین ایستادن توست.
_ ردپاهای من به همین دلخوشند.
_ مال من نه. ردپاهای من توی یخ هایی که می شکنم گم می شوند، ردپاهای من شنا می کنند، غرق می شوند ولی حبس نمیشوند زیر برف. مرگ ردپاهای من با غرور است.
_نه! من نمی گذارم ردپاهایم بمیرند. ایستادن من زنده ماندن شان را سبب می شود.
_ برای خلق، و برای تولد دوباره راه باید رفت، مثل من و دیوانه ی کوچه ی بغلی. باید خطر کرد، نباید گذاشت ردپاها زیر برف جان بدهند

پسر چرخید و پرید روی چاله های آب که حالا یخ زده بودند. دخت می دید که رد پاهای پس محو می شوندو می روند. دلش برای ردپاهای یک جا نشینش سوخته بود.
پسرک کوچه ی یکی مانده به آخری را رفت داخل.

ردپاهایی فلسفی!
_________________________

قلب دخترک می زد. ردپاهایش داشتند زیر برف جان می دانند. دخترک هم جـــان نداشت برای تحکیم کردنشان. نان قندی اش را گاز زد و حرکت کرد. می دید که پاهایش التماسش می کنند به رفتن و ردپاها ضجه می زدند برای بازگشتش، دختر اما مصمم بود. پر بود از حرکت .راه رفت از توی کوچه که  می گذشت صدای قاه قاه خنده شنید. به دیوانه رسیده بود. که روی برف ها می خواند و می رقصید. دور خودش می چرخید و دست هایش را بالا گرفته بودو گاهی آنهارا به هم می کوفت. موهای بلند دیوانه تا نوک زاو هایش می رسید. مواج و رقصان. دانه های برف روی موهای سیاهش خود نمایی می کرد. ردپاهای مجنون شاد بودند، شادِ شــــــــــاد! دخترک فریاد زد.
_ برای چه می خندی؟
دختر رقصان با لباس های چند رنگش به رقص ادامه داد و گفت: _ برای اینکه به خودم نرسیده ام، می خندم. برای اینکه کوچکترین فرزندم را، ردپاهایم را شاد کنم ، می خندم. و برای اینکه فراموش کنم.
_ چه را؟
_ تمام هستی ام را. تمام پرسش های دیوانه کننده ام را. و عشق را.
_ ردپاهای تو عاشقند؟
_ عاشق ردپاهایی شده اندکه هرگز وجود نداشته اند.
_چگونه؟
_ مرا نمی شناسی. زمانی رقاصه ای بودم که تمام شهر را می رقصاندم. حتی آهنگ ها هم با رقص من نواخته می شدند. ساز ها با رقص ردپاهای من کوک می شدند. ردپاهی رقاصی من مثال نداشت. یک روز اما، ردپاهای لعنتی ام عاشق شدند.
_ عاشق کی؟
رقاصه ی تنها می ایستد و موهایش روی صورتش می ریزد. باد می زند و آنهارا کنار می زند. به پاهای ی خودش نگاهی می اندازد و می گوید.
_ عاشق کسی که رد پا نداشت.
_ مگر می شود.؟
_ همین است. عشق من پایی نداشت که ردپا خلق کند!
_ فلج بود؟
_ اسمش را هرچه می خواهی بگذار ولی کسی بود که ردپاهارا می فهمید. می دانست کی به انتهای کوچه می رسند. اما خودش را نشناخت. خودش را که نمی توانست از روی ردپاهای نداشته اش حدس بزند. با خودش درگیر شد. "صندلی" نمی خواست. "قدم" می خواست و کوچه را طی کردن.
_ چه شد؟
_ او که شد تمام هستی ام. از تمام قدم های خیالی اش برایم گفت و از تمام کوچه هایی که قصد داشته یک روز طی شان کند.
_ توانست؟
_ مجال نداشت. نشناختن خود، منجر به مرگ می شود. نشناختن کوچه هایی که تنها برای عبور تو یاخته شدند، شکستن صندلی های که اسیرت می کنند به س. و او تنها در لحظه ی مرگش به خودش رسید. او با من هزاران بار در خیالش رقصید و در کوچه ای مرد که دیوار هایش را به اسم او بنا کرده بودند. شیفته ی ردپاهایم بود. همینجا مرد، همینجا که با رقصم تمام داشته هایش را دوبرابر می کنم. برای "خودم" می رقصم. دوبرابر گذشته ها. دوبرابر رد پای بیشتر. چرا که اگر بخواهی به خودت برسی باید راه بروی، باید برقصی. باید تو کوچه های برفی بگردی و لایه لایه ی وجودت را از آنان بیرون بکشی. باید ردپا خلق کنی. حتی اگر پا نداری!

دخترک هیچ نگفت. رفت و دست رقاصه را گرفت و کنار او رقصید. تا آخرین توانش رقصید. بعد تمام کوچه ها را طی کرد. می رفت تا به کوچه ی خودش برسد، جایی که ردپاهایش در آن آرام بگیرند. حتی برنگشت به رد پاهایش بنگرد فقط به آخر هر کوچه ای که می رسید با ابتدای کوچه ی گذشته خداحافظی می کرد.
هر جا اگر دختری را دیدی که پا توی کوچه ها می دوید، که موهایش به زانوانش رسیده بود. که رد پا خلق می کرد،گاهی میهمان چاله های آب بود برای مرگ هایی پر افتخار، اورا بشناس و بگو از روی رد پایت بگوید متعلق به کدام کوچه ای.

دخترک اما پایان زمستان به کوچه اش رسید. به انتهای کوچه اش رسید . جایی که اولین گل بهار روییده بود. دخترک به خودش رسید. و پیچک ها هزاران سال است که دور پاهایش می پیچند و رقاصه هنوز هم می رقصد به اندازه ی خیال های عشقش و راهنمایی می کند دخترکانی را به سمت خودشان. که به خودشان برسند.


و رقاصه ای که هیچ گاه به آخر کوچه اش نرسیـد.



میایم می نشینم روی یکی از مبل های تکی خانه ی عمو. پشت به دیوار ترجیحا. اصلا از اینکه کسی توی کارم سرک بکشد خوشم نمی آید :| >>> دخترعموی گُلم :دی پسرعمه ی نازم :-".  بابو عموی گرام دارند یک فیلم نگاه می کنند نیمه دوبله :-"این بازیگر سیهپوستِ که فکر کنم اسمش ویل اسمیت است به آن پیرمرده می گوید: من روی تو دست بلند نمی کنم.@ >:پی! به درک :| به من چه؟ :|/ حالا شاید قشنگ باشد فیلمه ها، نه حواسم است ولی و نه حوصله اش را دارم. /
یک کاسه ی آجیل توی سینی مانده. خودم را کش می دهم برش دارم. نمی رسم. اَه! جایم را عوض می کنم و زیرزیرکی آجیلی پر از پسته های عزیز را کِش می روم. روی مبل سه نفره نشسته ام. دُعا می کنم کسی نیاید بنشیند پیشم. اینهارا ببیند کله ام را می کند. :دی [حالا پیرمرده می گوید رمزشان برای روشن کردن میکروفون این است که آدامس می گذارد توی دهنش، من که می دانم این علامت مشکل دارد؛ اه مردک نمی گذارد تمرکز کنم.]  دختر عمه ی کوچولویم که من بهش می گویم "گل آفتاب گردون ♥" پاهای تپل را تکان می دهد، می ایستد و عین مست ها جلویم راه می رود. به بابای گرامی نیم نگاهی می اندازم. اصلا عین خیالش هم نیست که قول داده ببردم نمایشگاه موتور سیکلت :(( من که می دانم آخر نمی روم [زندگی رو :|]

قبل از اینکه بیاییم اینجا، رفته بودیم زادگاه پدر:دی خرم آباد، شهرش را دوست ندارم. ولی هرچه طبیعت دیده ام به کنار، این جاده ی بهشتی ای که به آبشار بیشه می رسد به کنار. با آسمانی مطلقا آبی (:ایکس) زمین های پهناور سبز، هوای فوق العداده و جاده هایی انگشت به دهان آور (چه صفت مضحکی :دی مثل "حریرصفت" این دختره ارمیا:| )حتی روستایی را دیدیم بین راه؛ که جاده های سنگفرش داشت. /لعنتی :| /و بعدش آبشار بیشه که کنارش یکایستگاه قطار بود، انقدر زیبا که انگار خدا یک قیچی غولی برداشته بود یک تکه از بهشت را بریده بود و چسبانده بود اینجا. یک پل تمام دست ساز م هم بود از زمان شاه که با پشت زمینه ی آبی و سبز و سنگ های قشنگ مال یک تابولی نقاشی بود انگار.
همه ی اینها باعث شد که افسوس بخورم؛ برای خودم که توی این دنیای مجازی گیر افتاده ام. :((

زمین های سبز سبز طوری که آدم می خواهد برود از بالای کو ه های زیبایش بپید پایین و پرواز کند بی بال.
و به پارادوکس جالبی برسد از شعر های سیاه فروغ  که می گوید
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیسـتــــــــــــ!


با یک امیدواری زمردی از طبیعت
ولی خب پرنده ی شاد هم پرواز مردنیست، پرنده ی محزون هم ولی در هر حال
: پرواز باید کرد، پرواز!

× پ.ن1: دوست پیرمرده توی صحنه ی قبل بالا آورد. اه :|
× پ.ن2: پارسال:)) به بعضی ها خیلی الکی ارج و قرب دادم امسال سعی می کنم حواسم باشد 8-|
× پ.ن3: من تازه عـــــآدت کرده بودم توی تاریخایی که می نوشتم بنویسم 1391:| اه حالا دی سال دیگه یاد میگیرم :دی
× پ.ن4: این عمو نوروز این بغلو حال می کُنین؟ :دی
× پ.ن.آ: میخوام عکسای بیشه رو بزارم، با این نت ذغالی عموجان :ایکس نمی شه :| سنگینه ولی حتما می زارم
× پ.ن. ااااااااااااااااااا: داشتم ارسالو می زدم یهو دیدم تیتراژ فیلمه اومد بالآ :))








سالتـــــــــــــــــــــون انـــــــــــــــــــــــــــاریــــــــــــــــــ :× !


این روزهـــــــــــــــــــا
دلم شازده کوچولو می خواهد
باکمی از شعر های سهراب، شاملو، فروغ
با یک لیوان گرم
برای اینکه انگشتانم را دورش را حلقه کنم
این روزهـــــــــــــــــا
یک دوست می خواهم!
کمی آهنگ بی کلام!
این روز هــــــــــــــــــــــــــــــــا چقدر قانعم
و به هیچ کدام شان نمی رسم!
                                                                ساجده. خسته نوشته ها1!

فقط برای آپ!!!

من عاشق این تکه ام:

مثل کبریت کشیدن در باد، زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را مثل یک معجزه باور دارم!
آخرین دانه ی کبریتم را می کشم در باد.
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرچه بادابادـــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ ــــــــــ ـــــــ ــــ ــ . .

سهراب ♥

خودم نوشته:
در من یک طوفان سکوت زندگی می کند. می خواد فریاد بزند تمام دنیارا کر کند از بودنش و سکوت اورا به آرامش رنگ می طلبد.
درون من یک جنگ جریان دارد.
جنگی از جنس خودم.!
و چه سخت است عدایت این بینـــــــ.!

"حال و روزم عینهو این عکسست واقعا :|


درختآلبالو
پر از برگ و پر از شاخه
نمی دانی چقدر به تو نیاز دارم!!
من تمام کودکی ام را به تو گره زده ام
 
هر خاطره ام به یکی از شاخه هایت آویزاناست.
همه ی بچگی ام توی رگ های آلبالوهایت
هر روز صبح
زنده می شود
و من هرروز به بودنت می اندیشم
به شعر های کودکی
به دستمال هایی مفقود
زیر دستان شاعر
و به تهت های موزون به تو
به سوال های بی پاسخ
و متهم ردیف اول:
درخت آلبالوی من!!
من به تو نیاز دارم
درخت آلبالو
من تا آخر عمرم
توی ریشه هایت بوی خدا را حس خواهم کرد
و آلبالو هایت را لا به لای موهای مشکی ام می آویزم
تا هنگامی که موهایم توی باد می رقصد
بوی آلبالو هایت
همه ی دست های هوارا پر کند.








یک فصل پر از پنجره

فقط سه خط پنجره برای بیمارانی که عشق های شان را داخل باران پیدا می کنند در بهار آشنا، در تابستان دوست،  توی پاییز عاشق می شوند در زمستان هم تمام.

                 خط اول
او:
           _ پنجره را نبند. بگذار کمی هوا بیاید.
_ هوا همینطوریش هم می آید!پنجره باز و بسته اش فرق نمی کند.

حالا پشت پنجره ای بسته است. دست هایش را داخل جیب های پالتوی خاکستری اش می کند. شال گردن راه راه آبی اش را دور گردنش می پیچاند و چتر مشکی اش را بر می دارد. پوتین هایش را به پا می کند و می رود تابلوی بزرگ نقاشی اش را توی پلاستیک می پیجاند که خیس نشود.
باران می آید چتر باز بالای سرش است می داند که دستش توان سنگینی چتر را ندارد. چتر را می اندازد. پاهایش  تلو تلو می خورند. دست هایش را بیشتر داخل جیب ها فرو می برد. می داند، این همان پالتوی سال پیش است پاییز 77. باران صورتش را نوازش می کند و در باد می رقصد. کسی در خیابان نیست.
درخت ها ولی انگار بیدارند. بر می گردد و به پنجره ی مستطیلی خانه ی آجری ته خیابان نگاه می کند.
 پنجره باز است.

                  خط دوم
تو:





 

    "بید های افسون شده" با تمام دل تنگیهاو اشک هایم نوشته شده.  این داستانکمی بوی حقیقت می دهد بوی خانه ی مارا می دهد بوی پدر ومادری که هستند وانگارنیستند وبوی منی که وقتی نیستم هستم ووقتی که هستم، نیستم!.

روایت بیدهایی که به دیوانگی محکومند و هرجا دیوانگی باشد رنگ دانه های عاشقی هم هستند.

بیدهاییمحکوم به جنون.

بیدهاییمحکوم به عاشقی.

خواهش می کنمهروقت بیدی رادیدید گمان کنید الهه ای افسون شده است از تبار من که جاودانگی جزایگناهش است وچه تلخ است این جاودانگی.

همدردی شمامی تواند روایتگر قصه ی تلخش باشد.


 







بیدهای افسون شده

                 خداوند  كهكشانی خلق كرد با  سیاره ای  به نام زمین درونش.این زمینهم آب داشت هم خشكی. ودر این خشكی روستایی بود كه مردمانش همه عاشق بودند. عاری ازگناه وزشتی ودر كنار این روستا كوچه باغی بود، تكه ای از بهشت پاك خدا.

      خانه ی ما دراین كوچه باغ طلسم شده بود.هرروز پرنده های دهمان روی بیدهای تناور كوچه می خواندند. آسمان انگار در كوچه یما از همه جا آبی تر بود. صدای ساز قشنگ جوی آب كوچه، بوی انارهای باغ هایاطراف،صدای بچه های كوچه ورقص بیدها در باد، هر رهگذری را سرمست می كرد.



آخرین جستجو ها

مدل لباس-مدل لباس مجلسی-مدل لباس شب-ژورنال لباس 2010+اموزش آرایشگری >> مدل لباس FirsT lOvE دانلود رایگان فیلم firmrasoni وبلاگ حقوقی حمیرا پارسا وکیل پایه یک دادگستری demarraherr Donald's style کدآنلاین قاصد 1393 عکـــــــــــس خفن